بازی با زندگی

ساخت وبلاگ

چقدر این زندگی بی ارزشه

دیروز از سر کار که رفتم دیدم همه دوستام ناراحت نشستن

پرسیدم چی شده؟

گفتن جواب آزمایش هدی اومده

گفتم خب؟

گفت:سرطان داره،خود دکتر  دقیقا گفته: خیلی پیشرفت کرده، دیگه هم قابل درمانم نیست...

گفتم : کی باهاش رفته؟

مریم گفت: من و دختر خاله ش

خیلی ناراحت شدم ولی برگشتم بهشون گفتم : شما که میدونین این چقد قد و لجبازه الان فک می کنین این ترحمه خیلی دواش می کنه

گفتن: آخه ماجرا فقط همین نیست  سر این قد بودنش کار دست خودش داده

حالش خیلی بد بود. زنگ زد با دوست پسرش رفت بیرون. نگو قبلش یکی از همکلاسیای آقاشو وادار کرده زنگ بزنه وانمود کنه که این یه مدتیه باهاش دوست شده.شاید بهونه ای پیدا کنه که پسره رو معطل خودش نکنه. یا پسره بهش ترحم نکنه بمونه. پسره هم از همه جا بیخبر  گوشی رو گرفته هرچی به دهنش رسیده حواله  پسره کرده، یه سیر هدی رو تو خیابون زده(مریم اشاره کرد به تختش که گوشواره های شکسته اش روش افتاده بود)، گوشیشم شکونده. فردا هم قراره بره دانشگاه دخل پسره رو بیاره. ما هم میدونیم که الان هدی تو شرایطی نیست که این پسره هم بره، موندیم چه جور به پسره بگیم ماجرا چیه که هدی نفهمه.

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

ته قلب آینه...
ما را در سایت ته قلب آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afroozhamrahi67a بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 21 آذر 1398 ساعت: 1:01