تولدت مبارک

ساخت وبلاگ

اینقد درگیر کارم که حتی تولد تو رو هم فراموش کردم. 8 سالت تموم شد و داری وارد 9 سال میشی. نمیدونم عمرم به پایان 9سالگی تو خواهد رسید یا نه... اما دوست دارم یکی باشه که روزای دلتنگیشو اینجا پرکنه... حرفایی رو بزنه که از ته دلش میخواد به یکی بگه.. شاید بعدا که میخونه ببینه اینایی که نوشته اصلا ارزش نوشته شدن هم نداشته و مثل همیشه بگیره پاکت کنه .. اما لازمه بعضی وقتا حرفای ته قلبت رویه جا بنویسی تا حرفای روی دلت سبکتر شن

شاید سر فرصت به خواهرم یاددادم که چطور با وبلاگ کار می کنن و بعدا صاحب این وبلاگ شد... هرچند دنیا پیشرفت کرده و نیازی به اینها نیست. اما اینجا خلوتکده شخصیه، اینجا مینوسی بدون اینکه نیاز داشته باشی کسی بیاد بخونه،  لایکت کنه، نظر بده یا هر چیزه دیگه ای...اگر اینجا کسی نظری میده بخاطر اینه که  دغدغه هاش مشترکه...

حالا چرا خواهرم؟! نه بخاطر امین بودنش، بخاطر لطفی که به من داره و نمیشه با هیچ کلامی ازش تقدیر کرد:

یه مدت که خونه خواهرم بودم بچه عادت کرده بود به من و کمتر پیش خواهرم میرفت مگه اینکه گشنه اش می شد. یه دفعه امیر (شوهر خواهرم)گفت: پس اینجوریاست که خواهرت بچه خودمو میگه بده بخواهرم.

با تعجب پرسیدم: چی؟!!!

امیر تعریف کرد، زایمان فاطمه طول کشید و ما تقریبا سه روز منتظر به دنیا اومدن این فرشته کوچولو موندیم... زمانی که مجبور شدن ببرن اتاق عمل، صدام زد گفت : بیا، یه کار واجب باهات دارم. رفتم کنار تختش وایسادم گفتم: جانم؟ گفت: وضع منو که میبینی، نمیدونم بچه مو ببینم یا نه...اما اگه نشد...مطمئنم هیچکسی بچه رو مثل خواهرم برام نگه نمیداره...بجه امو بده به خواهرم...اون لحظه من فقط تو فکر فاطمه بودم... بعدا هی با خودم حلاجی میکردم که چرا اینو گفت؟! که تو این مدت منظورشو فهمیدم

ته قلب آینه...
ما را در سایت ته قلب آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afroozhamrahi67a بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 13 مهر 1399 ساعت: 22:56