عمو جان

ساخت وبلاگ
دیشب داشتم خاطرات قدیمیم رو ورق میزدم یاد عموهام افتادم

اصلا چه سال نحسی بود دو تا عموی جوونم باهم فوت کردن  و بعدشم که بابا رفت

چون عموهای دیگه ام پسر داشتن ما شده بودیم نورچشیای عموها. همیشه تو مهمونیا وسط دو تا از عمو هام مینشستم

یکی از عموهام اینقد منو دوست داشت یادش میرفت من بزرگ شدم

دبیرستانی بودم ولی مثل بچگی هام ، وسط مهمونی جلو اون همه مهمون بعد از شام، صبحونه یا ناهار برمیگشت میگفت : عموجان سیر شدی؟

منم اکثر اوقات میگفتم: نه!

اونم به خنده میگفت: عموجان اشکالی نداره! وضو بگیر منم بخور

همیشه دنبال یه جواب بودم که به عمو بگم  دیگه سربسر من نذاره جلو مهمون

تا اینکه یه روز تو جمع برگشت گفت: عموجان سیر شدی ؟

گفتم نه!

گفت: پاشو! وضو بگیر منم بخور

منم در جواب عمو گفتم: آخه دکتر گفته هله هوله نخورم

ته قلب آینه...
ما را در سایت ته قلب آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afroozhamrahi67a بازدید : 109 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 1:34